یادی از شهيد رسول كاظم نژاد


 






 

گفتگو با خانم مريم يحيي(همسر شهيد)
 

درآمد
 

شهيد رسول كاظم نژاد ابتدا كارش را در قسمت آرشيو روزنامه كيهان شروع كرد و بعد از آن در حوزه تهيه خبر و عكس به فعاليت پرداخت.وي 23 سال در آنجا خدمت كرد و بارها براي مأموريت هاي گوناگون به نقاط مختلف اعزام شد.يكي از بهترين مأموريت هايش مسابقات پارالمپيك جانبازان و معلولين بود و عكس هاي جالبي از آن مسابقات تهيه كرد و آنها را در فرهنگسراي خاوران به نمايش گذاشت .

به اختصار شهيد رسول كاظم نژاد را معرفي كنيد.
 

ايشان در شهريور 1340 در تهران به دنيا آمد و در محله رباط كريم زندگي مي كرد . بچه چهارم يك خانواده نه نفري با 7 برادر و يك خواهر است .پس از طي دوران دبستان و دبيرستان مدرك ديپلم را اخذ كرد،اما بعد از شهادتشان مثل برخي ديگر از شهدا مدركي تحت عنوان مدارك هنرمندي كه معادل كارشناسي ارشد است به ايشان تعلق گرفت . از همان بچگي آنچه كه در خانواده شان نقل است اين است كه هميشه علاقمند به عكس و عكاسي و عاشق تعمير انواع وسايل الكتريكي در منزل بود.اگر بخواهم از دوران كودكي ايشان بگويم چون پسر عمه مادرم بود و با ايشان رابطه فاميلي داشتيم ،نقل مي كنند وقتي كه بچه هاي فاميل به هم مي رسيدند خيلي شلوغ مي كردند و همه از دستشان ناراحت و ناراضاي بودند، اما ايشان خيلي ساكت و آرام بود. هميشه كنار پنجره مي نشست و به بيرون نگاه مي كرد.خيلي هم دقيق و مرمروز بود. يادم مي آيد هيچ وقت ايشان كاري نكرد كه كسي به او خرده بگيرد و بگويد ،اين كار را نكن يا مثلا اين كار در شأن تو نيست . نمي دانم چطوري بود كه در خانواده و بين پدر ومادر و خواهر و برادرانش داراي محبوبيت خاصي بود. پدرشان را خيلي دوست داشت .وقتي ايشان در سن 70 فوت كردند به شدت از نظر روحي ضربه خورد. چون به شدت علاقمند و وابسته به پدر بود. درباره پدر هميشه اين را بر زبان داشت كه پدر خيلي برايم زحمت كشيد .سراغ ندارم حتي يك بار نسبت به يكي اعضاي از خانواده و پدرو مادر بي احترامي كرده باشد.حتي بين همسران و برادرانش هم داراي جايگاه بود و به او احترام خاصي مي گذاشتند.پدرش هميشه براي او دعاي خيرمي كردو مي گفت:«امام زمان پشت و پناهت باشد.»
شهيد يك خواهر و هفت برادر داشت .همين باعث شده بود كه خواهرش بين آنها و مخصوصا برايشان عزيز باشد.او را خيلي دوست داشت و مي گفت :« خانم ها مظلومند. مخصوصا دختر تنهاي خانه كه يكي يك دانه بابا هم هست و بيشتر از همه خانم ها مظلوم است.»بعدها وقتي خواهرش ازدواج كرد به دامادشان و بچه هاي خواهرش بسيار احترام مي گذاشت .هميشه اين طور بود .اين احترام متقابل بود.هر موقع خواهرش از ايشان درخواستي مي كرد،او رد نمي كرد. به آن پاسخ مثبت مي داد.

از نحوه آشنايي و ازدواجتان با شهيد بگوييد.
 

در قضيه ازدواج آن طور كه بعدا گفتند،اول ايشان با اين امر مخالف بود.ازدواجمان هم به نوعي به خواسته خواهر ايشان رقم خورد. بعدا كه دليل مخالفتش را گفت، مي گفت،مي ترسيدم از شما جواب رد بشنوم.با اصرار خواهرش پا پيش گذاشت .چون نمي خواست روي حرف خواهرش حرفي بزند.هميشه دوست داشت در مسائل مختلف دل ايشان را به دست آورد.ازدواجمان به شكل سنتي بود و حلقه ارتباطيمان خواهر ايشان بود كه سبب شد با هم ازدواج كنيم .درآن زمان در خواستكاري ما نظري نمي داديم،بلكه بزرگترها مي نشستندو تصميم مي گرفتند .ما خواستگاري به آن صورت كه مد نظر شما باشد نداشتيم.فقط بزرگ ترها صحبت هايشان را كردند و ما در 31 تير 1368 ازدواج كرديم.

از خصوصيات شهيد كاظم نژاد بگوييد.
 

شهيد آدم بسيار مظلومي بود.او آرام و مظلوم بودن را به ارث برده بود.از بچگي اين خصلت را داشت و نمي توانست به خوبي از حقش دفاع كند.انسان محبوب، بي آلايش و پاكي بود.

درباره زندگي مشتركشان بگوييد.
 

ما تقريبا پس از مراسم ارتحال حضرت امام خميني (ره)ازدواج كرديم .با زندگي ساده و مراسم ساده تر قدم در اين مسير گذاشتيم . البته آن موقع سطح زندگي با شرايط امروز فرق مي كرد.همه ساده بودند و ساده زندگي مي كردند.خيلي ساده شروع كرديم .در محله بلوك سازي خانه اي اجاره كرديم و وسايلمان را به آنجا برديم .آن زمان ايشان كارمند قسمت آرشيو روزنامه كيهان بود.و تا ساعت دو و نيم در آنجا بودند.بعد از ظهر يا به خريد يا به منزل مادرم و يا خواهرشان مي رفتيم.
ايشان در آرشيو روزنامه كيهان كار مي كرد. بعد از سه سال وارد قسمت عكاسي شد،اما به گفته همكارانش در روزنامه تا قبل از آن به خاطر علاقه اي كه به عكاسي داشت كار عكاسي هم انجام مي داد.قضيه عكاسي به زمان جنگ و مراسم مختلفي چون ارتحال حضرت امام(ره)بر مي گشت،اما به صورت حرفه اي نبود .در دوران جنگ سال 63 به استخدام روزنامه كيهان در امد و داوطلبانه و بسيجي در بجهه هاي جنگ حضور داشت. همين طور به مدت 23 سال در كيان به كار ادامه داد اين اواخر آقاي شريعتمداري با بازنشستگي ايشان موافقت نكرد تا اينكه سانحه هواپيما و شهادتت ايشان به وقوع پيوست .

چنانچه از زمان جنگ و حال وهواي ان ايام خاطرتان هست بگوييد.
 

آن روزها دوران دفاع مقدس بد.مردم هرطور كه مي توانستند كمك مي كردند.ما و بيشتر خانواده هاي ايراني شرايط طاقت فرسايي را گذرانديم .شرايط سخت بود، اما آنچه كه ما را حفظ مي كرد تا در اين راه پايداري كنيم،همين يك رنگي و وحدت بين مردم مبارز ايران بود كه همواره تو دهاني محكمي به دشمنان اين مرز و بوم مي زدند. همان طور كه اشاره كردم ،شهيد متناوباً و داوطلبانه به جبهه اعزام مي شد.جالب اينجاست كه هروقت به منطقه مي رفت شرايط راطوري تنظيم مي كرد كه با برادرش در يك منطقه باشند.وقتي عكس هايي را كه گرفته بودند مي ديدم،با تعجب مي پرسيدم: «چطوري شد كه با اخوي در يك منطقه هستيد؟»ايشان هم جواب مي داد:«طوري تنظيم كرده بوديم تا در يك منطقه با هم باشيم».

از خاطرات سربازي شهيد بگوييد.
 

دوران سربازي شهيد كاظم نژاد تقريبا مقارن با شرايط جنگ تحميلي بود.اصولا اهل تعريف نبود. در سال هاي پس از جنگ در دهه 70، صبح ساعت 5 مي رفت و 11 شب بر مي گشت.ديگر فرصتي براي تعريف نمي ماند تا بنده خدا چيزي را تعريف كند.به طوري كه يادم مي آيد هر وقت خسته بر مي گشت و مي نشست تا من بر ايشان از آشپزخانه چاي بياورم ، مي ديدم از فرط خستگي نشسته خوابشان برده است.وقتي صدايش مي كردم چشم هايش را باز مي كرد و مي گفت،تو بگو، من مي شنوم.از زمان سربازي ايشان بيشتر عكس هايشان را نگاه كردم تا اينكه خاطره اي از زبانشان بشنوم.او اهل سكوت بود.شايد بيشتر حرف هايش رادرسكوت مي زد.اوايل برايم خيلي سخت بود،اما كم كم به آن عادت كردم.
خيلي وقت ها در دوران زندگي مشتركمان ايشان را سر سفره هفت سين نمي ديديم و من فرزندم به تنهايي ميزبان سفره هفت سين بوديم .به نبود ايشان دراين زمان هاعادت كرده بوديم.او در بين ما نبود.معمولا يا كشيك يا در ماموريت بود.من هم بايد به عنوان شريك زندگي اش قبول مي كردم كه كارشان چنين سختي هايي را دارد.

شما به عنوان همسر شهيد چطور با اين سختي ها كنار مي آمديد؟
 

در دوران زندگيمان قدم به قدم و با هم پيش آمده بوديم و مشكلات را با هم حل مي كرديم. يادم مي آيد دو سه ماهي از ازدواجمان نگذشته بود كه دوران رياست جمهوري آقاي رفسنجاني شروع شد.رسول تمام وقت در مسافرت كاري بود و من مدام گريه مي كردم. بنده خدا آقا رسول به من مي گفت:«اگر بخواهي اين طور گريه كني،من نمي توانم بروم.»ليكن من همين طور پشت سرش گريه مي كردم.يك مقدار كه دور مي شد وقتي مرا با آن حالت مي ديد بر مي گشت.من به ايشان مي گفتم :«نه!شما برويد.ديگر گريه نمي كنم.»اوايل هم براي من و هم براي رسول خيلي سخت بود،اما انسان ها تابع شرايطند و خود را با شرايطي كه در آن قرار مي گيرند وفق مي دهند.ما هم كم كم به آن شرايط عادت كرديم .

از خاطرات كاري ايشان بگوييد.
 

وقتي كه ده سال از تولد فرزندمان گذشت،آن موقع زلزله رودبار و منجيل رخ داده بود كه نيمه هاي شب متوجه اين اتفاق شديم .صبح هنگام آقا رسول به اداره رفتند.نزديكي هاي ظهرخواهرشان به منزل ما آمدندو گفتند، رسول به سمت منطقه زلزله زده رودبار رفته است.من با تعجب گفتم:«چرا رسول رفته؟» من حتي نمي دانستم جايي كه زلزله آمده بود كجا هست.هيچ ارتباطي هم با رسول نداشتيم . آنجا با خاك يكسان شده بود.و امكان هيچ گونه ارتباط تلفني نبود.تا اينكه ايشان بعد از 8 روز برگشت .خيلي تحت تأثير شرايط و وقايع آنجا قرار گرفته بود.مدام از صحنه هاي آنجا مي گفت و دائما از شدت ناراحتي گريه مي كرد. تعريف مي كرد كه مي خواستم از خانواده اي زلزله زده عكس تهيه كنم.پدر آن خانواده به من گفت:«آقا!دراين موقعيت عكس گرفتن تو چه دردي از من دوا مي كند بيا و كمك كن بچه هايم را كه در زير آوار مانده اند نجات بدهيم.»من هم طوري كه با شرايط روحي اش بخواند، به او گفتم:«اگر من از وضعيتي كه داريد عكس نگيرم برايتان كمك نمي فرستند.» عكسي كه بعدا در مسابقه عكس هم برنده شد اين بود كه مادر خانواده جسد سه تا از جگر گوشه هايش را كنار هم چيده بود.او به رسول گفته بود:«حالا مي خواهي از آنها عكس بگيري؟آن موقع كه بايد عكس مي گرفتي كجا بودي؟» آن زمان موقع پخش فوتبال جام جهاني بود و چند جوان دور هم جمع شده بودند تا فوتبال را ببينند كه آن اتفاق افتاده بود يا انساني كه زير عمل جراحي در اتاق عمل بود يا مراسم عروسي اي كه همان شب به عزا تبديل شده بود و...يادم است در برهه اي ديگر زمان آزادي اسرا بود كه ايشان براي تهيه عكس و گزارش به منطقه مرزي اعزام شد.چند روزي را براي تهيه خبر و عكس در آنجا ماند.وقتي برگشت با ناراحتي گفت:«وضع اسرايمان خيلي بد بود.خيلي هايشان به خاطر بيمار عفوني و..فوت كردند».يك بار براي انعكاس خبر مسابقات كشتي فكر كنم المپيك يا جهاني بود كه 35 روز به خارج از كشور رفته بود.هر موقع زنگ مي زد وجد خاصي در كلامش بود.وقتي كه آقاي خادم مدال گرفته بود تماس گرفت و با كلامي لبريز از خوشحالي و شور خاصي اين خبر را به من داد.مي گفت ،خادم كشتي گير آمريكايي را زد زمين.بعد از اينكه اين مسابقات تمام شد به مسابقات پاراالمپيك،تونس ،استراليا،كاناداو.. رفت.وقتي با جانبازان بود برايش بسيار جالب بودو مي گفت:آنها هم براي خود دنياي زيبايي دارند.

از زمان تولد فرزند شهيد و حال هواي ايشان بگوييد.
 

فرزند من نگار 7 ماهه و در 13 خرداد 1369به دنيا آمد.مثل اينكه خيلي براي ديدن اين دنيا و ما عجله داشت.البته ما هم همين طور بوديم،اما براي ما خيلي غير منتظره بود كه او شب به دنيا آمد.با رسول روز خريد رفته بوديم.پس از تولد نگار به قدري كوچك بود كه هر كس از اقوام و آشنايان براي تبريك مي آمدند مي گفتند،او زنده نمي ماند.اين شرايط سبب شد كه به ايشان اضطراب و فشار زيادي وارد شود.من هم به اندازه خودم مضطرب بودم.قرار شد چند روزي براي اينكه هم مراحل رشدش به خوبي طي شود و هم مراقبت بهتري از او شود او را در دستگاهي به نام سفينه كه براي نگهداري نوزادان به كار مي رود قرار دهند.به آقا رسول گفتم:«توكل به خدا!هرآنچه كه خداوندرقم بزند خير و خوب است!»
هنوز در آن شرايط آرامشي كه برايتان گفتم در او متجلي بود، اما از آن روز به بعد مسئوليت جديد و سنگيني بر دوشش احساس مي كردم.دومين فرزندمان در 5 آذر 73 به دنيا آمد .شب تولد او به شدت باران مي باريد. آن موقع ما ماشين نداشتيم.خودتان بهتر مي دانيد كه شب در تهران آن هم وقتي باران بيايد،ماشين به سختي گير مي آيد.خلاصه با هر زحمتي كه بود خود را به بيمارستان رسانديم.همان شب خداوند عنايت كرد و دختر دومم را به من اعطا كرد.

درزندگي بيشتر از چه چيزهايي لذت مي بردند؟
 

رسول خيلي بچه دوست داشت.هميشه دوست داشت وقتي را كه دارد با آنها بگذراند.با آنها بازي كند.نقاشي بكشد.سر و كله هم بزنند. همديگر را قلقلك بدهند.از طرفي بسيار دغدغه عكاسي را داشت.عاشق عكاسي بود و خيلي به آنهابها مي داد.باور كنيد عكاسي بااو عجين شده بودو با حرفه عكاسي كه درروزنامه داشت بيشتر وقتش را به آن اختصاص مي داد .من اين شرايط را مي ديدم و وقتي كمي عرصه بر من تنگ مي شد،به رسول مي گرفتم :«ما به دنيا آمده ايم تا زندگي كنيم.كار را براي زندگي مي كنيم،نه زندگي را براي كار!»

چقدر اهل سفر و مسافرت بودند؟
 

آقا رسول دائما در حال سفر بود وعمده وقت كاريشان در مأموريت هاي مختلف مي گذشت .در اين سفرها مي بايست براي تهيه عكس و گزارش از اين شهر به آن شهر يا از اين كشور به آن كشور برود .اغلب كشيك بود و در دفتر كار مي ماند.البته ما با هم و با خانواده سفرهاي زيادي رفتيم.ازجمله شمال، مشهد،ولي اصفهان از همه جالب تر بود. زماني كه به آنجا رسيديم هم زمان شده بود با ديدار تيم هاي سپاهان و استقلال كه براي اولين بار توانستم با بازيكنان فوتبال و خانواده هايشان از نزديك آشنا بشوم.از آن روز خاطره خوشي در ذهنم مانده است .

از فعاليت هاي تهيه عكس و عكاسي بگوييد.
 

شغل حرفه اي ايشان تهيه عكس بود.به تبع آن در اين زمينه عكس هاي زيادي گرفتند،اما هميشه از آن سفري كه با تيم جانبازان و معلولين اعزامي به پاراالمپيك رفته بودند ، تعريف مي كرد.نسبت به عكس هايي كه در آنجا از عزيزان ورزشكار جانباز و معلول گرفته بود احساس غرور و تحسين خاصي داشت.هميشه دلش مي خواست از عكس هايي كه در پاراالمپيك گرفته بود،نمايشگاهي داير كند.سرانجام قسمت شد و او اين نمايشگاه را در فرهنگسراي نياوران برگزار كرد.در ضمن مصاحبه اي را كه انجام داده بود،از راديو وبعد هم در تلويزيون پخش شد.وقتي با هم آن را مي ديديم ،از دست خودشان زدند زير خنده و گفتند:«فلاني!نگاه كن ببين چقدربريده بريده صحبت كردم.»يادم هست و دوستشان در اين زمينه خاطره اي نقل كردندكه رسول مي گفت براي گرفتن هر كدام از اين عكس ها ساعت ها وقت گذاشتند و آماده كردن آنها براي نمايشگاه وقت و انرژي زيادي از او گرفته بود.دو روز قبل از مسافرتش در اتاق عكاسي ،كاظم نژاد مي گفت:«بيا برو نمايشگاه مرا ببين!عكس هايم به درد صفحه ات مي خورد.تا نمايشگاه جمع نشده برو حتما ببين!هر چه هستي باش .هر كجا هستي باش. اما باش...».
مي گفت ،ايمان مي آوري كه هيچ كدام از اين نابينا ها كور نيستند يا لااقل بهتر از من و تو مي بينند.
عكسي از مسابقه شطرنج نابينايان گذاشته بود و به من مي گفت:«فلاني ببين!اين نابيناها چه جور با اين محدوديت مي توانند شطرنج بازي كنند!»و يا ازدونده نابينايي تعريف مي كرد كه آن قدر تند دويده بود كه راهنماي او نفس كم آورد و ازاو جا مانده بود.

به غير از حرفه عكاسي راجع به ديگر توانمندي هايشان توضيحي بدهيد.
 

در كارهاي فني بدون اينكه كلاس يا دور خاصي را سپري كرده باشد دستي داشت . هر وسيله برقي كه در خانه خراب مي شد،آقا رسول فوري دست به آچار مي برد و آن را تعمير مي كرد.حتي اين مطلب به بيرون از خانه ما هم درز پيدا كرده بود و دوستان و فاميل هم زنگ مي زدند و ايشان وسايلشان را تعمير مي كرد.

از اعتقاداتشان نسبت به ائمه بفرماييد.
 

مادر آقا رسول هميشه دو ماه محرم و صفر را عزاداري برپا مي كند و درشب تاسوعا هم ما نذري داريم كه ادا مي كنيم.هر موقع كه نذري ها را مي داديم مي گفتيم:«چرا نمي گوييد ما نذري ها را آورده ايم؟»مي گفت : «چرا بايد اسم ما برده شود؟چه اهميتي دارد؟»به آقا ابوالفضل العباس ارادت ويژه اي داشت .

درباره رفت و آمدهاو صله ارحام بگوييد.
 

همان طور كه گفتم يك سري مشغوليت كاري باعث شد مهماني رفتن ما كم رنگ شود.چون اصلا در منزل نبودند كه بخواهيم جايي برويم .مگر در ايام خاص مثل مراسم تولد ائمه يا تعطيلات رسمي مانند عيد فرصتي پيش مي آمد و ما مي توانستيم به مهماني برويم ، اما عيد آخر،آقا رسول بر عكس سال هاي قبل به خانه همه رفتند.اين براي همه تعجب آور بود كه ايشان به خانه آنها آمده اند و چطور شده بود كه به آنجا سر زدند،اما خانه خواهر و برادر و مادر من و مادر خودشان مي رفتيم . او سعي مي كرد اين ارتباط و رفت و آمد قطع نشود.

از خاطراتتان بفرماييد.
 

آقارسول در زندگي اولويت را به كار مي داد و كارهاي مربوط به بچه ها مثل خريد و مسائل مربوط به مدرسه آنها برعهده من بود، اما با ايشان مشورت هم مي كردم .غير از من ايشان با پدرشان و يكي از برادرانش كه با هم اختلاف سني كمتري داشتند مشورت هم مي كردم .مثلا يك بار قرار بود نگار را در مدرسه اي ثبت نام كنيم.روز ثبت نام فقط من به مدرسه رفتم .طوري كه مدير مدرسه گفت: «براي ثبت نام بايد پدر دانش آموز باشد.» من برايشان توضيح دادم كه شرايط كاري پدرش طوري نيست كه بتواند در مدرسه حضور يابد ،اما مدير پايش را در يك كفش كرد و گفت:«نه!بايد بيايد و حضور ايشان در موقع ثبت نام الزامي است .»خلاصه گذشت تا يك روز با پدرش براي ثبت نام رفتيم . جالب اينجا بود هر چه آقاي مدير درباره نگار از رسول سوال مي كرد،رسول رو به من مي كرد و مي گفت:«شما جواب بدهيد».تصميم گيري در خصوص مسائلي كه مربوط به داخل خانه بود بر عهده من بود.يادم هست يك سال ماه رمضان نمي دانم فكر كنم آخرين ماه رمضان بود.قبل از اذان برنامه اي پخش مي شد كه آقاي جمشيدي مجري آن بود.يك بار رسول مرا صدا كرد و گفت:«فلاني!بياييد و ببينيد مجري چه مي گويد؟»من هم رفتم و نشستم . آقاي جمشيدي دقيقا اين جمله را گفت :«به صورت بغل دستي تان نگاه كنيد .شايد كسي كه امسال پيش شماست سال ديگر در كنار شما نباشد!» من بعد از شنيدن اين جمله خيلي ناراحت شدم . به ايشان گفتم :«چرا او چنين حرفي زد؟»گفت:«تو برداشت بد نكن . يك موقعي در خانواده اي مريض يا پدر و مادر پيري است كه شايد سال ديگر نباشند.».
مسائل شرعي و ديني را بسيار رعايت مي كرد .در اين 17 سال زندگي مشتركي كه ما باهم داشتيم يك بارغسل جمعه و نماز اول وقتشان ترك نشد.آقا رسول بسيار صبور بودند.هم در محيط كاري و هم در محيط زندگي و هر كاري را كه انجام مي دادند خالصانه بودي،نه براي اينكه از ايشان تعريف شود.يك روز با جمعي ازدوستانشان براي تهيه خبر به مؤسسه محك رفتند. دوستش تعريف مي كرد مي گفت من داشتم او را مي ديدم كه از پشت لنز دوربين اشك هايش را پاك مي كرد.بعد از اينكه بيرون آمديم بلند بلند زد زير گريه و گفت:«من خيلي دلم مي خواهد شهيد بشوم،اما خب جنگ ديگر تمام شده و ما مانديم!»همين همكارش گفت ، وقتي خبرش را شنيدم آن تصوير جلوي چشمانم آمدكه او اين حرف را زد.من به همسرم خيلي علاقه دارم و دوست دارم بتوانيم در ان دنيا هم با همگي زندگي كنيم. حتي بعضي ها به روابط ما حسادت مي كردند.ما از نظر ظاهري خيلي شبيه هم شده بوديم.يادم هست كه به جايي دعوت شده بوديم و با هم رفتيم.چندنفر از همكاران برگشته بودند و آرام به هم گفته بودند نگاه كن فلاني به جاي اينكه همسرش را بياورد با خواهرش آمده است!

از روزهاي آخر بگوييد.
 

در روزهاي آخر وقتي به آقا رسول نگاه مي كردم،فقط با لبخند جواب مي داد.خيلي كم حرف شده بود. شب آخر تا صبح نخوابيد . هر وقت مي خواست به سفر برود و از او مي پرسيد:«چه چيزي نياز داريد تا برايتان بخرم ؟»،اما اين دفعه نپرسيد.من هم به روي خودم نياوردم و چيزي نخواستم.وسايل شخصي اش را جمع كرد.احساس كردم خيلي ناراحت است .اين در ايستاد و به من گفت: «مراقب خودت و بچه ها باش.به خدا مي سپارمت!»ودر اين مورد از زبان دخترم نقل مي كنم كه مي گفت هر وقت مي خواست به مأموريت برود صبح ساعت 4 بيدار مي شد. من هم بيدار مي شدم.كلي با او حرف مي زدم و گريه مي كردم.او مي خنديد و مي گفت : «گريه نكن!زود با دست هاي پر پيشت مي آيم.» بغلم مي كرد و مرا مي بوسيد و خداحافظي مي كرد.امااين بار من خوابيده بودم .بابا فقط زانو زد و بوسم كرد. به بچه ها نگفت خداحافظ!مرا بغل نكرد و دست هايش را به نشانه خداحافظي برايم بالا نبرد.نگفت كه زود بر مي گردد. نگفت بابا گريه نكن،با دست پر بر مي گردم و من او را بغل نكردم. بوسش نكردم. نگاهش نكردم.اين رسمش بود كه اين طوري مرا تنها بگذارد؟

چگونه از اين حادثه مطلع شديد؟
 

در مأموريت هايي مثل اين مأموريت به خاطر پاره اي ازمسائل بايد گوشيشان خاموش باشد.قرار بود صبح پرواز كنند.ان روز به خاطر آلودگي هوا مدارس هم تعطيل بود.به همين دليل تصميم گرفتيم به خانه مادربزگم برويم .ايشان از فرودگاه به برادر كوچك ترشان زنگ زدند تا ما را به آنجا ببرد. خلاصه ما رفتيم.زحمت كشيده بودند. اتفاقا ان غذايي راكه من دوست داشتم درست كرده بودند،اما من حس عجيبي داشتم.انگار خانه برايم تنگ بود.گفتند:«مگر اين غذايي نيست كه دوست داري و هميشه مي خوردي.چرا حالا نمي خوري؟»گفتم:«فلاني!برويم بيرون من دارم خفه مي شوم.»با هم بيرون امديم و سوار تاكسي شديم .گوينده اخبار راديو گفت كه هواپيمايي سقوط كرده است.من سرم را جلوتر بودم و از راننده پرسيدم:«چي گفت؟» راننده گفت:«هيچي عده اي از ارتشي ها را در هواپيما ريختند بعد هم زدنش به يك ساختمان.»من تا اين خبر را شنيدم دو دستي زدم تو سرم!بعد كه حالم را ديد گفت:«آبجي!اين هواپيماي شكاري بوده.نگران نباش!» خلاصه به بازار رفتيم.من هم مثل خيلي از خانم ها عاشق خريد هستم،ولي آن موقع انگار بازار داشت دورس سرم مي چرخيد.شنيدم يك نفر به ديگري مي گفت:«خبر را شنيدي؟»يك هواپيما كه داشته به چابهار مي رفته سقوط كرده است و همه سرنشينانش مرده اند.»بعد از شنيدن اين خبر شروع به دويدن به سمت خانه كردم.تمام مسيري را كه با تاكسي رفته بوديم دويدم.در راه بلا تشبيه ياد مصيبت حضرت زينب(س) افتادم .صحنه دويدن با اضطرابي را مجسم كردم.وقتي به خانه رسيدم چهره ام تغيير كرده بود.بچه ها پرسيدند:«مامان چي شده؟»گفتم :«هيچي!»بعد شروع كردم به تمام ارگان هايي كه فكر مي كردم زنگ زدم تا خبر درستي بگيرم،اما خبري نشد.تا اينكه اخبار تلويزيون ساعت 6 اين خبر را اعلام كرد و عكس شهيد رسول كاظم نژاد را به عنوان دومين عكس شهيد نشان داد.
درباره صبح قبل از پرواز مي خواهم اين را از زبان دخترم نقل كنم:
«قرار شد عمويم دنبالمان بيايد و ما را به خانه مادربزرگ مامانم ببرد.يادم نيست ساعت چند بود.بابا زنگ زد .هر دفعه با عصبانيت مي گفت:«دختر!آخر چرا اين قدر توي اينترنت مي روي؟»،اما اين دفعه با ملايمت و مهرباني و طراوت خاصي گفت:بابايي!باز اينترنت بودي؟بابا جان من به شما نمي گويم از اينترنت استفاده نكنيد،اما بهتر نيست كمي زمانش را كمتر كنيد ؟»گفتم:«بابا حالتان خوب هست ؟رسيديد؟»گفت:«قول مي دهي زياد توي اينترنت نروي؟»گفتم:«آره! قربانتان بروم باباي مهربانم.چشم نمي روم.» گفتم : «آنجا بدون من به شما خوش مي گذرد؟»گفت:«نه بابايي!من هنوز نرفتم. چون هواپيماي ما نقص فني دارد دير مي رويم.»گفتم:«چه خوب مي شد اگرشما نمي رفتيد.»گفت:«آن وقت كسي مي خواهد براي نگار پول بياورد كه نگار خانم به كتاني دلخواهش برسد؟نگين خانم به عروسك هايي كه مي خواهد برسد؟»گفتم:«هر طوري كه خودتان مي دانيد.»گفت،دوباره زنگ مي زنم.»
تشييع جنازه باشكوهي هم داشت،درسر مزار ايشان خود آقاي حسين شريتعمداري رسول را در قبر گذاشت و به تنهايي به قبر رفت و واژه هاي تلقين را براي او خواند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58